دفترچه خاطرات

از هشت صبح سر کارم و حالا تقریبا یک ساعت مونده به پایان ساعات کاریم. احساس میکنم بدترین نیروی شرکتم. چند روزه به زور فقط کارهای ضروری رو انجام میدم و اکثر روز به یک گوشه خیره میشم یا یک ویدیوی یوتیوب میذارم و اصلا نمیفهمم درباره چیه. چند باری هم شده که سرم داد زدن؛ البته در قالب پیام در گروه های تلگرامی که من تصور کردم ولوم صداش از حد نرمال بالاتره. حواسم به چند تا چیز مهم نبوده. اصلا متوجهش نشدم. فقط امیدوارم این یک هفته ورژن افتضاح من رو تحمل کنن. به خودم وعده میدم که به زودی هوش و حواسم برمیگرده.

امروز داشتم به این سناریو فکر میکردم. از این سناریوهای فیلم که چند وقت یکبار به ذهنم میرسه و فکر میکنم اگر به نتفلیکس پرزنتش کنم، میلیون میلیون دلار به کارت تجارتم شبا میکنن. 

اولین باری که میبینمت بعد از اون برق توی چشمامون و صحبت های معذبی که درباره آینده داریم، میرسم خونه و از خستگی، با لباس روی مبل خوابم میبره. شایدم نه، منطقی نیست که بعد از دیدنت اونقدر خسته باشم. خوابم نمیبره. اون شب بیخوابی میزنه به سرم. از ذوق. عکستو نگاه میکنم و درباره آینده خیال پردازی میکنم. چجوری قراره تموم بشه؟ با مرگ یکی از ما در نود و شیش سالگی؟ یا یک جدایی فاجعه بار که بعدش سعی میکنم باقی مانده های قلبم رو مثل گوشتی که از چرخ گوشت بیرون زده، توی دست هام جمع کنم؟ 

این وسط یک جلوه ویژه سینمایی تصور کنید. این رو به ذهن خلاق خواننده واگذار میکنم چون هنوز خودم هم نمیدونم قراره چجوری اتفاق بیفته ولی یجوری توی زمان سفر میکنم و به دفترچه خاطراتم دسترسی پیدا میکنم. دفترچه ای که سرگذشتم طی دو سه سال اخیر رو توش نوشتم. مثل هر آدم عاقل دیگه ای از صفحه اخر شروع میکنم تا ببینم اخرش چی میشه. کل شب رو در حال خوندن تک تک یادداشت های این دفترم. همه لحظه های خوب و رویایی و همه لحظه هایی که آرزو کردم کاش بمیرم. همش یک جا. تند تند میخونم و ورق میزنم. رویدادها ترتیب زمانی منظمی ندارن. فقط لحظه هایی هستن که کنار هم قرار گرفتنشون بهم کمک میکنه یک "کل" رو تصور کنم. 

سکانس اخر، صبح شده و چشمام از شدت خستگی باز نمیمونن. موهام به هم ریخته. هم من و هم دفتر، کهنه تر شدیم. گوشیمو برمیدارم و باید تصمیم بگیرم بلاکت کنم یا بهت تکست بدم صبح بخیر. اینجا فیلم تموم میشه

موافقین ۱ مخالفین ۰

از دخول نور به پارگی‌ها

نمی‌دانم نور دارد وارد زخم‌هایم می‌شود یا مغزم مرحله‌ی انکار از سری مراحل معروفِ سوگ را خیلی جدی گرفته. شاید هم تحت تاثیر الگوریتم اینستاگرام قرار گرفتم که از همان لحظه اول، "هوشمندانه" شروع کرد به نمایش دادن ویدیوهای how to get over you ex و خانم‌هایی که فال تاروت و قهوه می‌گیرند و باید کد کیهانیِ 777 را برایشان کامنت کنی تا معشوقت برگردد. ذهنم زیادی درگیر است. درگیر سوال‌های چرت و پرت مثل این که چرا برای دلداری می‌گوییم "دنیا که به آخر نرسیده" با وجودی که، شاید کم‌دردترین اتفاقی که ممکن است بیفتد همین است: تمام شدن جهان. حتی از آلارم صبحگاهی یا گره خوردن انتهای موها و مقاومت‌شان در برابر شانه هم کم‌دردتر! یا این که چرا خدا در قرآن می‌گوید "آن‌ها را از نور به ظلمات می‌بریم و تا ابد اهل آتش خواهند بود." جز این است که آتش منبعی برای نور است؟ قبل از این که چیزی درباره معانی قرآنی یا عدم اعتقادتان به دین بگویید، توجه شما را به جمله‌ی بعد جلب می‌کنم: این سوال‌ها را می‌پرسم تا نپرسم "چرا رفت؟"

متوجه شدید؟ حالا می‌توانیم به صورت دسته‌جمعی از بحث‌های بی‌خود و بی‌هدف احتمالی بگذریم. "چیزی نیست، خل شده!

بزرگترین فکر امروزم که باعث شد بیایم این چیزها را بنویسم این بود که یک عمر اشتباه به من یاد داده بودند. این که یک چیز درست برای آدم وجود دارد که اگر در لحظه آن را انتخاب نکنی یا از دست بدهی برای همیشه بیچاره‌ای. مثلا اگر در مدرسه نمره‌ات کمتر از یک عدد بی‌معنی می‌شد، در آینده حمال بودی. اگر رشته دبیرستانت را اشتباه انتخاب می‌کرد بختت سیاه بود. اگر روز کنکور یک سوال را اشتباه جواب می‌دادی، تباه بودی... ما اینجوری بزرگ شدیم. بین هزاران احتمال و انتخاب، یکی درست بود و اگر آن را به هر دلیلی به دست نمی‌آوردی، you were fucked, for life! 

حالا که یک دسته موی سفید وسط فرق سرم رشد کرده (و خداییش زیباست) تازه می‌فهمم این‌طور نبود. زندگی شبیه مسابقه‌های تلویزیونی نبود که پشت سر هم به تو سوال چهارگزینه‌ای و وقت محدود بدهد و فقط یک گزینه‌ی درست وجود داشته باشد. قرار نبود اشتباه کنی یا اگر چیزی جز آن‌چه مقدر است را انتخاب کردی، همه‌ی چراغ‌های سالن قرمز شوند و یک بوق گوش‌خراش پخش شود. 

قسمت خنده‌دار ماجرا اینجاست که مسیرهای شناختی مغزم پس از مواجهه با این مفهوم، نتیجه‌گیری کردند که "پس اشتباه کردی و اشتباه زندگی کردی و عمرت را هدر دادی و حالا بدبخت شدی و بدبخت خواهی مُرد."

موافقین ۰ مخالفین ۰

تو تصمیم گرفتی که من حالا در سوگ باشم

از همیشه نزدیک‌تر شده بود؛ به نقطه‌ی پایان. همیشه از اینجا می‌ترسید. در حالی که صداهای اطراف را جوری می‌شنید که انگار کله‌اش در آب فرو رفته، آرام آرام گفت:

- هر چیزی بالاخره می‌میره. هیچکس اینو دوست نداره. ولی خب میمیره دیگه. 

خودش از کلماتی که از دهانش بیرون آمدند تعجب کرد. پذیرفته بود؟ بارها احساس کرده بود به نقطه‌ی پایان نزدیک شده. ترسیده بود. التماس کرده بود. این‌بار اما خبری از دست‌وپا زدن نبود.

هر چیزی بالاخره می‌میره....

آیا این مرگ زودهنگام و ناخواسته را پذیرفته بود؟ نفس کشید. انگار که بخواهد نفس راحتی بکشد، یا باری را از روی سینه‌اش بردارد. نفس کشید اما سنگینی بغض و غم روی سینه‌اش اجازه نمی‌داد هوای زیادی وارد ریه‌هایش بشود.

- باید برم و گریه کنم. باید خیلی گریه کنم.

با تمام وجود دوست داشت به یک ساعت قبل برگرد. به هر نقطه‌ای از زمان که "الان" نبود. دوست نداشت اینجا باشد. خودش نیامده بود. یک نفر دیگر مجبورش کرده بود که ظهر یک دوشنبه‌ی اردیبهشتی را اینطور بگذراند. ماتم زده. زیر آوار مانده. بیچاره.

انگار از دست‌هایش وزنه آویزان کرده بودند. گلویش را فشار می‌دادند. شقیقه‌هایش ذق ذق می‌زدند. نه صداها رو درست می‌شنید نه چیزی را درست می‌دید. البته گوش و چشمش سالم بودند؛ انگار مغزش توان پردازش ذره‌ای اطلاعات اضافه را نداشت.

- خب ما باید با اون سه نفر صحبت کنیم و بگیم از این به بعد بابت هماهنگی‌ها فقط با تو در ارتباط باشن. الان فکرم کار نمی‌کنه که چیا رو باید بهت بسپرم. فکر میکنم همین بود. 

چند دقیقه بیشتر نگذشت تا همه چیز تمام شود. همه چیز. خودش هم نمی‌دانست چه اتفاقی افتاده. فقط همه چیز تمام شده بود. چند بار این را پشت سر هم تکرار کرد. بعد ساکت شد. همه جا ساکت بود. قرار نبود این سکوت شکسته شود. 

شاید سرنوشتش همین بود. که تا ابد در سکوت بعد از پایان بنشیند و زانوهایش را بغل کند.

موافقین ۱ مخالفین ۰