بیلذتی (به انگلیسی: Anhedonia) به معنی نقص در عملکرد هدونیک (مرتبط با درک احساسات خوشایند یا ناخوشایند)، کاهش انگیزه، یا عدم توانایی درک لذت است.
بیلذتی (به انگلیسی: Anhedonia) به معنی نقص در عملکرد هدونیک (مرتبط با درک احساسات خوشایند یا ناخوشایند)، کاهش انگیزه، یا عدم توانایی درک لذت است.
Hey stranger, just a few questions.
Sorry to bother you in the middle of your pool selfies, your nature exploring, your self-growth journey. I keep asking myself the same questions every day and I can’t find any convincing answers. So I’m bothering you, in my imagination of course, because I’m blocked on every platform humanity has created.
What was so suffocating, so bothersome, so difficult about our relationship? About the evenings we spent talking on the phone while you were driving to your house after a long day of work? Us using that stupid baby voice, talking about things that didn’t matter and also some deep shit. Us going to that cafe and struggling to find some lactose-free stuff so I wouldn’t spend the rest of the day with stomach problems. Us walking so much our feet hurt. Us sending each other songs, red hearts, and kissing stickers on Telegram. Us sharing a "saves collection" on Instagram collecting places we would love to visit together sometimes.
What was so suffocating about the private Telegram channel where we saved all our photos in one place, that you decided to delete it almost immediately, along with our chat history and everything else? What was bothering you so much in all those days when I would spend daydreaming about our life together? It’s unbelievable. Don’t answer. I think even if you answer all these questions I’m never going to be convinced. I’m never gonna believe that my whole reality was a huge lie.
Sorry to bother you. Go swim in the pool and work on your self-improvement. Bye bye.
زخم ها خوب میشوند عزیزم. فرقی ندارد زخم ناشی از کشیده شدن لبه کاغذ در زاویهای نامناسب به نوک انگشتت باشد یا یک شمشیر را در بدنت فرو کرده باشند. درد و سوزش زخم ممکن است کم یا زیاد باشد، خونریزیاش هم همینطور، این که چطور باید از آن مراقبت کنی و چقدر طول میکشد خوب بشود هم. اما بههرحال پایان مشترک همه زخمها همین است؛ خوب میشوند. ممکن است جایشان بماند یا نه. این چیزها باعث میشود فکر کنی هر زخمی منحصربهفرد است و هر بار از خودت بپرسی "این یکی خوب میشود یا باید تا ابد در عذاب زندگی کنم؟". البته منحصربهفرد هستند عزیزم اما نه در سرنوشتشان.
از هشت صبح سر کارم و حالا تقریبا یک ساعت مونده به پایان ساعات کاریم. احساس میکنم بدترین نیروی شرکتم. چند روزه به زور فقط کارهای ضروری رو انجام میدم و اکثر روز به یک گوشه خیره میشم یا یک ویدیوی یوتیوب میذارم و اصلا نمیفهمم درباره چیه. چند باری هم شده که سرم داد زدن؛ البته در قالب پیام در گروه های تلگرامی که من تصور کردم ولوم صداش از حد نرمال بالاتره. حواسم به چند تا چیز مهم نبوده. اصلا متوجهش نشدم. فقط امیدوارم این یک هفته ورژن افتضاح من رو تحمل کنن. به خودم وعده میدم که به زودی هوش و حواسم برمیگرده.
امروز داشتم به این سناریو فکر میکردم. از این سناریوهای فیلم که چند وقت یکبار به ذهنم میرسه و فکر میکنم اگر به نتفلیکس پرزنتش کنم، میلیون میلیون دلار به کارت تجارتم شبا میکنن.
اولین باری که میبینمت بعد از اون برق توی چشمامون و صحبت های معذبی که درباره آینده داریم، میرسم خونه و از خستگی، با لباس روی مبل خوابم میبره. شایدم نه، منطقی نیست که بعد از دیدنت اونقدر خسته باشم. خوابم نمیبره. اون شب بیخوابی میزنه به سرم. از ذوق. عکستو نگاه میکنم و درباره آینده خیال پردازی میکنم. چجوری قراره تموم بشه؟ با مرگ یکی از ما در نود و شیش سالگی؟ یا یک جدایی فاجعه بار که بعدش سعی میکنم باقی مانده های قلبم رو مثل گوشتی که از چرخ گوشت بیرون زده، توی دست هام جمع کنم؟
این وسط یک جلوه ویژه سینمایی تصور کنید. این رو به ذهن خلاق خواننده واگذار میکنم چون هنوز خودم هم نمیدونم قراره چجوری اتفاق بیفته ولی یجوری توی زمان سفر میکنم و به دفترچه خاطراتم دسترسی پیدا میکنم. دفترچه ای که سرگذشتم طی دو سه سال اخیر رو توش نوشتم. مثل هر آدم عاقل دیگه ای از صفحه اخر شروع میکنم تا ببینم اخرش چی میشه. کل شب رو در حال خوندن تک تک یادداشت های این دفترم. همه لحظه های خوب و رویایی و همه لحظه هایی که آرزو کردم کاش بمیرم. همش یک جا. تند تند میخونم و ورق میزنم. رویدادها ترتیب زمانی منظمی ندارن. فقط لحظه هایی هستن که کنار هم قرار گرفتنشون بهم کمک میکنه یک "کل" رو تصور کنم.
سکانس اخر، صبح شده و چشمام از شدت خستگی باز نمیمونن. موهام به هم ریخته. هم من و هم دفتر، کهنه تر شدیم. گوشیمو برمیدارم و باید تصمیم بگیرم بلاکت کنم یا بهت تکست بدم صبح بخیر. اینجا فیلم تموم میشه
نمیدانم نور دارد وارد زخمهایم میشود یا مغزم مرحلهی انکار از سری مراحل معروفِ سوگ را خیلی جدی گرفته. شاید هم تحت تاثیر الگوریتم اینستاگرام قرار گرفتم که از همان لحظه اول، "هوشمندانه" شروع کرد به نمایش دادن ویدیوهای how to get over you ex و خانمهایی که فال تاروت و قهوه میگیرند و باید کد کیهانیِ 777 را برایشان کامنت کنی تا معشوقت برگردد. ذهنم زیادی درگیر است. درگیر سوالهای چرت و پرت مثل این که چرا برای دلداری میگوییم "دنیا که به آخر نرسیده" با وجودی که، شاید کمدردترین اتفاقی که ممکن است بیفتد همین است: تمام شدن جهان. حتی از آلارم صبحگاهی یا گره خوردن انتهای موها و مقاومتشان در برابر شانه هم کمدردتر! یا این که چرا خدا در قرآن میگوید "آنها را از نور به ظلمات میبریم و تا ابد اهل آتش خواهند بود." جز این است که آتش منبعی برای نور است؟ قبل از این که چیزی درباره معانی قرآنی یا عدم اعتقادتان به دین بگویید، توجه شما را به جملهی بعد جلب میکنم: این سوالها را میپرسم تا نپرسم "چرا رفت؟"
متوجه شدید؟ حالا میتوانیم به صورت دستهجمعی از بحثهای بیخود و بیهدف احتمالی بگذریم. "چیزی نیست، خل شده!"
بزرگترین فکر امروزم که باعث شد بیایم این چیزها را بنویسم این بود که یک عمر اشتباه به من یاد داده بودند. این که یک چیز درست برای آدم وجود دارد که اگر در لحظه آن را انتخاب نکنی یا از دست بدهی برای همیشه بیچارهای. مثلا اگر در مدرسه نمرهات کمتر از یک عدد بیمعنی میشد، در آینده حمال بودی. اگر رشته دبیرستانت را اشتباه انتخاب میکرد بختت سیاه بود. اگر روز کنکور یک سوال را اشتباه جواب میدادی، تباه بودی... ما اینجوری بزرگ شدیم. بین هزاران احتمال و انتخاب، یکی درست بود و اگر آن را به هر دلیلی به دست نمیآوردی، you were fucked, for life!
حالا که یک دسته موی سفید وسط فرق سرم رشد کرده (و خداییش زیباست) تازه میفهمم اینطور نبود. زندگی شبیه مسابقههای تلویزیونی نبود که پشت سر هم به تو سوال چهارگزینهای و وقت محدود بدهد و فقط یک گزینهی درست وجود داشته باشد. قرار نبود اشتباه کنی یا اگر چیزی جز آنچه مقدر است را انتخاب کردی، همهی چراغهای سالن قرمز شوند و یک بوق گوشخراش پخش شود.
قسمت خندهدار ماجرا اینجاست که مسیرهای شناختی مغزم پس از مواجهه با این مفهوم، نتیجهگیری کردند که "پس اشتباه کردی و اشتباه زندگی کردی و عمرت را هدر دادی و حالا بدبخت شدی و بدبخت خواهی مُرد."