از همیشه نزدیک‌تر شده بود؛ به نقطه‌ی پایان. همیشه از اینجا می‌ترسید. در حالی که صداهای اطراف را جوری می‌شنید که انگار کله‌اش در آب فرو رفته، آرام آرام گفت:

- هر چیزی بالاخره می‌میره. هیچکس اینو دوست نداره. ولی خب میمیره دیگه. 

خودش از کلماتی که از دهانش بیرون آمدند تعجب کرد. پذیرفته بود؟ بارها احساس کرده بود به نقطه‌ی پایان نزدیک شده. ترسیده بود. التماس کرده بود. این‌بار اما خبری از دست‌وپا زدن نبود.

هر چیزی بالاخره می‌میره....

آیا این مرگ زودهنگام و ناخواسته را پذیرفته بود؟ نفس کشید. انگار که بخواهد نفس راحتی بکشد، یا باری را از روی سینه‌اش بردارد. نفس کشید اما سنگینی بغض و غم روی سینه‌اش اجازه نمی‌داد هوای زیادی وارد ریه‌هایش بشود.

- باید برم و گریه کنم. باید خیلی گریه کنم.

با تمام وجود دوست داشت به یک ساعت قبل برگرد. به هر نقطه‌ای از زمان که "الان" نبود. دوست نداشت اینجا باشد. خودش نیامده بود. یک نفر دیگر مجبورش کرده بود که ظهر یک دوشنبه‌ی اردیبهشتی را اینطور بگذراند. ماتم زده. زیر آوار مانده. بیچاره.

انگار از دست‌هایش وزنه آویزان کرده بودند. گلویش را فشار می‌دادند. شقیقه‌هایش ذق ذق می‌زدند. نه صداها رو درست می‌شنید نه چیزی را درست می‌دید. البته گوش و چشمش سالم بودند؛ انگار مغزش توان پردازش ذره‌ای اطلاعات اضافه را نداشت.

- خب ما باید با اون سه نفر صحبت کنیم و بگیم از این به بعد بابت هماهنگی‌ها فقط با تو در ارتباط باشن. الان فکرم کار نمی‌کنه که چیا رو باید بهت بسپرم. فکر میکنم همین بود. 

چند دقیقه بیشتر نگذشت تا همه چیز تمام شود. همه چیز. خودش هم نمی‌دانست چه اتفاقی افتاده. فقط همه چیز تمام شده بود. چند بار این را پشت سر هم تکرار کرد. بعد ساکت شد. همه جا ساکت بود. قرار نبود این سکوت شکسته شود. 

شاید سرنوشتش همین بود. که تا ابد در سکوت بعد از پایان بنشیند و زانوهایش را بغل کند.