می‌خندم. بلند بلند. برای خودم تیرامیسو درست می‌کنم. بیسکوییت‌های لیدی فینگر که فقط برای چند ثانیه در اسپرسو خنک‌شده خیس خورده‌اند را یکی یکی به ترتیب کنار هم می‌چینم و رویش یک لایه مخلوط پنیر ماسکارپونه و خامه‌ی هم زده شده می‌کشم. بعد پودرکاکائوی مرغوب را رویش الک می‌کنم و سراغ لایه‌ی بعدی لیدی‌فینگرها می‌روم. به کاپشن کوتاه قهوه‌ای که تازگی خریدم و منتظرم هوا سرد شود تا بپوشم فکر می‌کنم. روی ظرف یک لایه سلفون می‌کشم و با احتیاط می‌گذارمش در بالاترین طبقه‌ی یخچال. 

خوشحال به نظر می‌رسم. خوشحالم. حالم خوب است. به این فکر می‌کنم که اگر بودی متوجه می‌شدی که توی دلم چقدر خالی و سرد است؟ بعید می‌دانم. هیچوقت متوجه حال واقعی‌ام نمی‌شدی. حتی وقتی تصمیم می‌گرفتم بلند بلند از احساساتم حرف بزنم، بی‌پرده، باز هم انگار بین من و تو یک دیوار نامرئی خیلی قطور وجود داشت. آخر سر هم نفهمیدی که اصلا چی‌شد و من چه می‌گویم. چطور می‌شود یک نفر انقدر نفهمد؟ اصلا می‌خواستی بفهمی؟

پوچی‌ای که سال‌ها آزارم می‌داد را پذیرفته‌ام. سرخوشانه. چند وقت پیش توی قبرستان به سنگ قبر خودم و تو فکر کرده بودم. به این که ممکن است اتفاقی در یک قبرستان دفن شویم. یا شاید هزاران کیلومتر دورتر از هم. چه کسی خواهد فهمید؟ حتی خودمان هم خبر نداریم. چه اهمیتی دارد؟ به سنگ قبرها نگاه می‌کردم. آدم‌هایی که شاید قلبشان در این دنیا شکسته بود، دلشان پیش کسی مانده بود، هنوز به کسی فکر می‌کردند (حتی در بستر مرگ) و حالا قلبشان پوسیده بود و خاک شده بود و تمام. سرنوشت ما هم همین است. پس چه اهمیتی دارد؟

اشک‌ها با دستمال کاغذی پاک می‌شوند و دستمال‌ها می‌روند در سطل آشغال و ناگهان هویتشان از یک کالای مصرفی مهم تبدیل می‌شود به زباله. و سرنوشت زباله‌ها چیست؟ کجا می‌روند؟ آیا بین سرنوشت دستمالی که با آن دور ظرف تیرامیسو را پاک کردم و آن یکی که خرج اشک‌هایم شد فرقی هست؟ آیا سرنوشت قلب من و قلب زنی که تا آخر عمر در کنارت زندگی خواهد کرد، فرقی می‌کند؟

هیچ اهمیتی ندارد. هیچ چیز اهمیت ندارد. تنها چیزی که الان مهم است تیرامیسوی توی یخچال است و کاپشن کوتاه قهوه‌ای توی کمدم. از این سرخوشی راضیم. سرخوشی پوچ. خنده‌هایی که از حنجره‌ام بیرون می‌روند و قلبم که انگار ایستاده. روزهایم مثل قسمت‌های میانی سریال‌هاست. وقتی که بخش هیجان انگیز آغاز سریال تمام شده و حالا نویسنده‌ها خودشان هم نمی‌دانند با کارکترها چه‌کار کنند. داستان با یک روند نسبتا ثابت پیش می‌رود و اتفاق‌های کوچکی میفتد که بی‌اهمیت‌اند. جایی که کسی نمی‌داند بعدش چه می‌شود. آیا قهرمان داستان دوباره عاشق خواهد شد؟ آیا سریال به سمت یک داستان جنایی پیش خواهد رفت؟ آیا قرار است بقیه‌اش همینجور آبکی باشد و در آخر به کارگردان فحش بدهیم؟ هیچکس نمی‌داند. بیشتر از همه، قهرمان داستان.