نمیدانم نور دارد وارد زخمهایم میشود یا مغزم مرحلهی انکار از سری مراحل معروفِ سوگ را خیلی جدی گرفته. شاید هم تحت تاثیر الگوریتم اینستاگرام قرار گرفتم که از همان لحظه اول، "هوشمندانه" شروع کرد به نمایش دادن ویدیوهای how to get over you ex و خانمهایی که فال تاروت و قهوه میگیرند و باید کد کیهانیِ 777 را برایشان کامنت کنی تا معشوقت برگردد. ذهنم زیادی درگیر است. درگیر سوالهای چرت و پرت مثل این که چرا برای دلداری میگوییم "دنیا که به آخر نرسیده" با وجودی که، شاید کمدردترین اتفاقی که ممکن است بیفتد همین است: تمام شدن جهان. حتی از آلارم صبحگاهی یا گره خوردن انتهای موها و مقاومتشان در برابر شانه هم کمدردتر! یا این که چرا خدا در قرآن میگوید "آنها را از نور به ظلمات میبریم و تا ابد اهل آتش خواهند بود." جز این است که آتش منبعی برای نور است؟ قبل از این که چیزی درباره معانی قرآنی یا عدم اعتقادتان به دین بگویید، توجه شما را به جملهی بعد جلب میکنم: این سوالها را میپرسم تا نپرسم "چرا رفت؟"
متوجه شدید؟ حالا میتوانیم به صورت دستهجمعی از بحثهای بیخود و بیهدف احتمالی بگذریم. "چیزی نیست، خل شده!"
بزرگترین فکر امروزم که باعث شد بیایم این چیزها را بنویسم این بود که یک عمر اشتباه به من یاد داده بودند. این که یک چیز درست برای آدم وجود دارد که اگر در لحظه آن را انتخاب نکنی یا از دست بدهی برای همیشه بیچارهای. مثلا اگر در مدرسه نمرهات کمتر از یک عدد بیمعنی میشد، در آینده حمال بودی. اگر رشته دبیرستانت را اشتباه انتخاب میکرد بختت سیاه بود. اگر روز کنکور یک سوال را اشتباه جواب میدادی، تباه بودی... ما اینجوری بزرگ شدیم. بین هزاران احتمال و انتخاب، یکی درست بود و اگر آن را به هر دلیلی به دست نمیآوردی، you were fucked, for life!
حالا که یک دسته موی سفید وسط فرق سرم رشد کرده (و خداییش زیباست) تازه میفهمم اینطور نبود. زندگی شبیه مسابقههای تلویزیونی نبود که پشت سر هم به تو سوال چهارگزینهای و وقت محدود بدهد و فقط یک گزینهی درست وجود داشته باشد. قرار نبود اشتباه کنی یا اگر چیزی جز آنچه مقدر است را انتخاب کردی، همهی چراغهای سالن قرمز شوند و یک بوق گوشخراش پخش شود.
قسمت خندهدار ماجرا اینجاست که مسیرهای شناختی مغزم پس از مواجهه با این مفهوم، نتیجهگیری کردند که "پس اشتباه کردی و اشتباه زندگی کردی و عمرت را هدر دادی و حالا بدبخت شدی و بدبخت خواهی مُرد."